گربهی سیاه با پنجهی برّنده، کیوفیدوی سیاه را شکست داد.
ارباب شرارت دوباره به آقای آگراست تبدیل شد و به طرف زنش رفت. از او خواهش کرد و گفت: من میخواهم انگشتر گربهی سیاه و گوشوارهی کفشدوزک را به دست بیاورم. نورو برای اینکه حال آقای آگراست خوب شود داستان معجزهگرها را تعریف کرد. آقای آگراست نعره کشید و گفت: نورو الآن وقت قصه گفتن نیست. نورو ناراحت شد و رفت کنار در نشست اما تا ناتالی وارد شد نورو خودش را مخفی کرد. ناتالی گفت: من میخواهم بدانم که ارباب شرارت درجه بالاتری هم دارد که ما را از دست کیوفیودوی سیاه نجات بدهد؟ آقای آگراست ناتالی را به مخفیخانهی خودش برد که آنجا زنش را دفن کرده بودند و آنجا دوباره به ارباب شرارت تبدیل شد. و ناتالی را شرور کرد. ارباب شرارت گفت: کاتالیس من ارباب شرارت هستم، تو قدرتت برای قوی کردن من و تبدیل طاووسی* است. بعد به عصای ارباب شرارت دست زد. ارباب شرارت به درجه بالاتر رسید.
ارباب شرارت ۸ قربانی ساخت. ارباب شرارت پاریس را به تصاحب خودش درآورده بود.
کلاغ شرور گفت: قارقار
مرد توپی گفت: توق توق .
کیوفیدو ی سیاه به یک زن روی بورج ایفل حمله کرد.
گوریزیلا گفت: اگر قدرتهایتان را به من بدهید دست از سر شما برمیدارم. آنها گفتند: ما کاری نمیکنیم که باعث فاش شدن هوویتهای واقعیمان بشود. گوریزیلا عصبانی شد و گفت: پس من هم شما را له میکنم.
دختر کفشذوزکی به مرینت تبدیل شد. مرینت رفت پیش استاد فو. استاد فو جعبه معجزهگرها را به مرینت داد. مرینت همه معجزهگرها را به خودش زد و جمله اش را گفت: زن موشی آماده.
و تبدیل شدن زن موشی خیلی عجیب بود. زن موشی چون ضعیف شده بود از قدرتش استفاده کرد.
طناب قدرتمند زن موشی با سلاحهای قدرتمندش پاریس را از دست ارباب شرور قرمز نجات داد و مردم پاریس به خوبی و خوشی زندگی کردند.
* اسم یک معجزهگر است
روزی بود و روزگاری. کلاغ شیطانی بود که دوست داشت همه را مسخره کند. مادرش به او پیشنهاد داد که این کار را کنار بگذارد و همینکار را هم کرد. روزی ننه کلاغ رفت تا غذا بیاورد. و به پسرش گفت: در خانه بمان و از لانه دور نشو. ولی جوجه کلاغ به حرف ننه کلاغ گوش نکرد و از لانه بیرون پرید. افتاد در لابهلای تیغ های کاکتوسی و برگها روی او را پوشاندند. کلاغی جوان در نزدیکهای آنجا رفت و آمد میکرد و جوجه کلاغ را دید. کلاغ جوان رفت تا دوستانش را برای کمک بیاورد. کلاغهای ۲۰، ۶۰ و ۴۵ گفتند: شاید نوکش شکسته است» و به کمک او رفتند. کلاغهای ۱۰، ۳۰ و ۴۰ گفتند: شاید بالش شکسته است» و کلاغهای ۲۰۰، ۵۰ و ۹۰ گفتند: شاید پرهایش ریخته است» و همه دسته کلاغها به کمک او رفتند. و ننه کلاغ هم با آنها آمد. همه کلاغها با هم تلاش کردند و جوجه کلاغ را بیرون آوردند. کلاغهای ۲۰، ۶۰ و ۴۵ گفتند: ما فکر کردیم نوکش شکسته است» کلاغهای ۱۰، ۳۰ و ۴۰ گفتند: ما فکر کردیم بالش شکسته است» و کلاغهای ۲۰۰، ۵۰ و ۹۰ گفتند: ما فکر کردیم که پرهایش ریخته است». اما جوجه کلاغ صحیح و سالم بود. ننه کلاغ تازه ماجرا را فهمیده بود که کلاغها چیزهای یک کلاغ چهل کلاغانه گفتهاند. کلاغها به ننه کلاغ قول دادند که هر خبری را شنیدند راجع به آن خبرهای یک کلاغ چهل کلاغانه نسازند.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید. بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود.
روزی بود و روزگاری یک پسر بچه به نام کیهان» در دهکدهای زندگی میکرد. روزی از روزها مادر کیهان رفت تا به گیاهان سر بزند.کیهان هم مشغول بازی بود. ۹ ماه گذشت و گیاهان رشد کردند. ۱۵۱ روز گذشت و بعد از چند روز مادر کیهان پیر شد و بعد از مدتی ازدنیا رفت. مادربزرگ او بزرگ کردن کیهان را به عهده گرفت. یک روز مادربزرگ رفت تا به گیاهان سر بزند. کیهان هم فضولیاش گرفت . مادربزرگ به کیهان گفت: اصلاْ بیرون نیاید. ولی کیهان گوش نکرد. رفت بیرون. مادر بزرگ که میدانست کیهان به حرفهای او گوش نکرده است سریع برگشت و گفت: اتل متل توتوله کیهان چقدر فضوله.
روزی بود و روزگاری. دو شاعر بودند. یک روز پادشاه یک شاعر را دعوت کرد. پادشاه گفت: ای شاعر یک شعر زیبا بخوان میگویی ها میگویی ها». شاعردوم عصبی شد. روزبعد شاعر نقشهای کشید و خواست او را نابود کند. هر روز شاعر به قصر میرفت و شعری برای پادشاه میخواند. هر روز شاعر او را عصبیتر و عصبیتر میکرد. روزها گذشت. شاعر اول با زنش قرار گذاشتند آن یکی شاعر را نابود کنند. ده ماه گذشت صد روز گذشت، ۳ سال گذشت تا اینکه بلاها را که میخواستند به سر شاعر بیاورند. هر کاری کردند ولی هی میباختند. پادشاه به آنها گفت دعوا نکنید، شنیدهاید که میگویند: چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی». دو شاعر از حرفهای پادشاه تعجب کردند و به فکر فرو رفتند و با خود گفتند که راست می گوید. پادشاه خندید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این ضربالمثل یعنی چه؟
درباره این سایت