روزی بود و روزگاری. کلاغ شیطانی بود که دوست داشت همه را مسخره کند. مادرش به او پیشنهاد داد که این کار را کنار بگذارد و همینکار را هم کرد. روزی ننه کلاغ رفت تا غذا بیاورد. و به پسرش گفت: در خانه بمان و از لانه دور نشو. ولی جوجه کلاغ به حرف ننه کلاغ گوش نکرد و از لانه بیرون پرید. افتاد در لابهلای تیغ های کاکتوسی و برگها روی او را پوشاندند. کلاغی جوان در نزدیکهای آنجا رفت و آمد میکرد و جوجه کلاغ را دید. کلاغ جوان رفت تا دوستانش را برای کمک بیاورد. کلاغهای ۲۰، ۶۰ و ۴۵ گفتند: شاید نوکش شکسته است» و به کمک او رفتند. کلاغهای ۱۰، ۳۰ و ۴۰ گفتند: شاید بالش شکسته است» و کلاغهای ۲۰۰، ۵۰ و ۹۰ گفتند: شاید پرهایش ریخته است» و همه دسته کلاغها به کمک او رفتند. و ننه کلاغ هم با آنها آمد. همه کلاغها با هم تلاش کردند و جوجه کلاغ را بیرون آوردند. کلاغهای ۲۰، ۶۰ و ۴۵ گفتند: ما فکر کردیم نوکش شکسته است» کلاغهای ۱۰، ۳۰ و ۴۰ گفتند: ما فکر کردیم بالش شکسته است» و کلاغهای ۲۰۰، ۵۰ و ۹۰ گفتند: ما فکر کردیم که پرهایش ریخته است». اما جوجه کلاغ صحیح و سالم بود. ننه کلاغ تازه ماجرا را فهمیده بود که کلاغها چیزهای یک کلاغ چهل کلاغانه گفتهاند. کلاغها به ننه کلاغ قول دادند که هر خبری را شنیدند راجع به آن خبرهای یک کلاغ چهل کلاغانه نسازند.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید. بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود.
کلاغ ,گفتند ,است» ,ننه ,کلاغهای ,کلاغها ,ننه کلاغ ,شکسته است» ,است» و ,جوجه کلاغ ,فکر کردیم
درباره این سایت