محل تبلیغات شما

روزی بود و روزگاری. دو شاعر بودندیک روز پادشاه یک شاعر را دعوت کردپادشاه گفت: ای شاعر یک شعر زیبا بخوان می‌گویی ها می‌گویی ها». شاعردوم عصبی شد. روزبعد شاعر نقشهای کشید و خواست او را نابود کند. هر روز شاعر به قصر می‌رفت و شعری برای پادشاه میخواند. هر روز شاعر او را عصبیتر و عصبیتر میکرد. روزها گذشتشاعر اول با زنش قرار گذاشتند آن یکی شاعر را نابود کنند. ده ماه گذشت صد روز گذشت، ۳ سال گذشت تا اینکه بلاها را که می‌خواستند به سر شاعر بیاورند. هر کاری کردند ولی هی میباختند. پادشاه به آن‌ها گفت دعوا نکنید، شنیده‌اید که می‌گویند: چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی». دو شاعر از حرف‌های پادشاه تعجب کردند و به فکر فرو رفتند و با خود گفتند که راست می گوید. پادشاه خندید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این ضرب‌المثل یعنی چه؟

 

ماجراجویی در پاریس قسمت ۱۳۷۰

یک کلاغ، چهل کلاغ

اتل متل توتوله کیهان چقدر فضوله

شاعر ,پادشاه ,روز ,گذشت ,اول ,کسی ,کسی اول ,اول خودت ,خودت دوم ,مکن بهر ,او را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها